بنفشه(پست نوزدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 13
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 180
بازدید کل : 339778
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 23:22 :: نويسنده : mahtabi22

بنفشه در فکر بود. به فکر مادرش بود، ای کاش کسی بود که او را به دیدن مادرش می برد. دلش برای دیدن همان مادر همیشه خواب آلودش، تنگ شده بود.

از چه کسی درخواست می کرد تا او را به دیدن مادرش ببرد؟

از مادربزرگش؟

نه، تحمل شنیدن توهین های مادربزرگش را نداشت. او هم فکر می کرد، حضور بنفشه باعث به وجود آمدن این همه مشکلات شده است.

پس از چه کسی کمک می گرفت؟

عمه شهناز؟

عمه شهناز هم تا چند روز پس از دعوا با پدرش بد اخم و غیر قابل تحمل می شد.

به پدرش می گفت؟

چه حرف خنده داری، به پدرش چه می گفت؟ اینکه او را به بیمارستان برای عیادت مادرش ببرد؟ پدرش برای خالی نبودن عریضه حتی یکبار هم به مدرسه اش نیامده بود،

آنوقت او انتظار داشت که او را به بیمارستان ببرد....

بنفشه آه کشید....

هم اینکه بنفشه می دانست هیچ کس به فکرش نیست، برایش خیلی عذاب آور بود....

بنفشه سلانه سلانه به سوی مغازه ی پدرش می رفت. با خودش فکر کرد، شاید بد نباشد یکبار دیگر شانسش را امتحان کند و از پدرش بخواهد تا او را به دیدن مادرش ببرد. شاید دل پدرش به حالش بسوزد و اینبار قبول کند.

چشمان بنفشه برق زد. شاید پدرش راضی می شد،

شاید....

شاید....

.........

سیاوش فنجان قهوه را که از کافی شاپ پاساژ خریده بود به دست نغمه داد. نغمه به فنجان نگاه کرد و با احتیاط آنرا به لبش نزدیک کرد:

-قهوه اش اصل نیست، نه؟

سیاوش دندانهایش را روی هم فشار داد: نه، متاسفانه

نغمه به سر و گردنش تکانی داد: باشه، اشکالی نداره می خورم

سیاوش احساس کرد ممکن است از شدت خشم منفجر شود. نغمه پایش را از گلیم خودش دراز تر کرده بود. یک هم خوابه بودن که اینقدر فیس و افاده نداشت. مثل نغمه و حتی خیلی بهتر از آن به سادگی پیدا می شد.

به سادگی....

صدای آشنایی به گوش رسید.

صدای یک دختر بچه ی دوازده ساله...

صدایی که می توانست صدای بنفشه باشد...

دقیقا بنفشه بود....

یکی از ترانه های خواننده معروف رپ را با غلطهای فراوان باز خوانی می کرد. سیاوش سرش را بلند کرد و با بنفشه چشم در چشم شد. بنفشه چشم از سیاوش برداشت و نگاهش افتاد به نغمه که وسط مغازه روی چهارپایه نشسته بود و فنجانی در دستش بود. چشمانش را ریز کرد، یادش آمد، این خانم جوان، دوست سیاوش بود....

نگاهش روی موهای کرم کاهی نغمه سر خورد. سیاوش با شیطنت گفت: علیک سلام

بنفشه چشمانش را برای سیاوش، چپ کرد. سیاوش به خنده افتاد. نغمه ابرویش را بالا برد و جرعه ای از قهوه اش نوشید.

از این حرکت بنفشه خوشش نیامده بود. مخصوصا که در نظرش بنفشه آنقدر بی ادب بود، که به هیچ کدام سلام هم نکرده بود.

شایان رو به بنفشه کرد: بازم کلیدتو جا گذاشتی؟

-من اولین بارمه کلیدمو جا می ذارم

شایان بینی اش را پر صدا بالا کشید.

سیاوش رو به بنفشه کرد: قهوه می خوری؟

بنفشه عق زد: اییییییی، خوشم نمی یاد

نغمه ابرو در هم کشید: من دارم ازین قهوه می خورما، وسط خوردن که از این اداها در نمیارن

بنفشه خواست جواب نغمه را بدهد، شایان میانه را گرفت: ناهار خوردی؟

بنفشه با اخم جواب داد: نه، ناهار نخوردم

-چی می خوری؟ ساندویچ سوسیس می خوری؟

-نه، چیزی نمی خورم، می خوام یه چیزی بهت بگم

قبل از اینکه شایان جواب دهد، نغمه به میان حرفشان پرید: آقا شایان، اینجا رو با سیاوش دنگی خریدین

شایان با حواس پرتی پاسخ داد: بعله، دنگیه

بنفشه پافشاری کرد: بابا، گوش کن، من می خوام منو یه جایی ببری

دوباره نغمه به میان حرفشان پرید: به نظرتون بوتیک شما تو این پاساژ جواب می ده؟ اینجا بوتیک زیاده ها

-آره، همه جانبه بررسی کردیم

نغمه کم کم عصبانی می شد: بابا، منو می بری پیش مامان تا ببینمش؟

شایان با تعجب به بنفشه نگاه کرد.

او را به نزد رعنا ببرد؟

باز هم همان خواسته ی همیشگی؟

این بچه چرا نمی فهمید که او رعنا را به همراه همه ی خاطراتش، در زباله دانی ذهنش، دفن کرده است.

قبل از اینکه شایان جواب دهد، صدای نغمه دوباره پنجه به اعصاب بنفشه کشید: فکر سود و زیانش هستین؟

ناگهان بنفشه منفجر شد: اه، مگه نمی بینی دارم با بابام حرف می زنم؟ با اون صدای زشتت همش می پری وسط حرف ما

با شنیدن این حرف نغمه سنکوب کرد. سیاوش سعی کرد خودش را کنترل کند تا نخندد، اما ثمره ی تلاشش صدای ناهنجاری بود که از گلویش خارج شد. نغمه احساس حماقت کرد. در برابر یک دختر بچه ی بی ادب اینطور ضایع شده بود. و بدتر از آن حرکت سیاوش بود که هیچ عکس العملی نشان نداد، به جز همان صدای خنده داری که از ته حلقش به گوش رسیده بود.

نغمه از روی صندلی بلند شد: چه بچه ی بی ادبی هستی

سیاوش با قیافه ی خنده داری به نغمه زل زده بود. خوب می دانست چه اتفاقی خواهد افتاد، از ذهنش گذشت که نغمه با چه جراتی بنفشه را بچه خطاب کرده بود.

چه سناریوی جالبی....

شاید همان اتفاقی می افتاد که سیاوش به دنبال آن بود....

او که می خواست کم کم نغمه را کنار بگذارد، جایگزین هم که پیدا شده بود،

مهسا ...

پس....

پس....

نگاه سیاوش موذی شد، آنقدر خیره به بنفشه نگاه کرد تا چشمان بنفشه که با حرص به نغمه دوخته شده بود و آماده بود تا جواب دندان شکنی به او بدهد، روی چشمان سیاوش ثابت ماند. سیاوش ابرویش را بالا برد و با ذوق سرش را به معنای تایید، برای بنفشه تکان داد.

بنفشه هم گیج شده بود....

از تایید سیاوش گیج شده بود، اما این باعث نشد که آنچه را که می خواست به زبان بیاورد، فراموش کند

بنفشه باز هم حلقش را به نمایش گذاشت و این بار فریاد زد: من بچه ام؟ از تو که بهترم، با اون موهات که شبیه کاهه، زشت ایکبیری،

شایان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، بنفشه زیاده روی کرده بود، سیاوش سریع خودش را به سیاوش رساند و دستش را محکم در دستش گرفت و مانع از صحبتش شد، شایان با سردرگمی به سمت سیاوش چرخید. سیاوش ابروهایش را بالا فرستاد.

نغمه با چشمان گشاد شده صدایش را بالا برد: ساکت شو، بی تربیت بی حیا، چشاتو از کاسه در میارما

چشم بنفشه دوباره به روی چشمان سیاوش چرخید. سیاوش با نیش تا بنا گوش باز شده، باز هم با سر تکان دادن، تاییدش کرد.

بنفشه فریاد زد: تو غلط می کنی، بی حیا تویی که همش تو ماشین سیاوش پلاسی

اینبار بنفشه جو گیر شد، به سمت سیاوش چرخید: خاک تو سرت سیاوش که با این زشت بدترکیب دوستی، خاک تو سرت

سیاوش لال شده بود، قرار نبود که اینطور ضایع شود، خنده و خجالت همزمان در دل سیاوش نشست، با ابروهایش اشاره زد که تمام کند....

بنفشه تعجب کرد، کجای حرفش اشتباه بود؟

سیاوش که خودش تاییدش کرده بود....

مگر غیر از این بود....

باز هم صدای نغمه در مغازه پیچید: الان با دستام خفه ات می کنم

اینبار سیاوش مداخله کرد: چی کار می کنی؟ مغازه رو گذاشتی روی سرت

نغمه نفسش بند آمد: نمی بینی این نیم وجبی بهم چی می گه؟

-حرفی نزد که، تو زیادی شلوغش کردی

-چیییییی؟؟؟؟؟ یعنی چی سیاوش؟ حرفی نزد؟

و خواست دوباره اوج بگیرد، سیاوش او را به بیرون از مغازه هدایت کرد: بیا برو خونه، الان عصبی هستی، برو آروم میشی

-داری بیرونم می کنی؟

-نه دارم وضعیتو آروم می کنم، شب بهت زنگ می زنم، برو آروم میشی، برو

نغمه از شدت خشم به لکنت افتاد: سیا...منو...بیرون...منو....

سیاوش لبخند زد: این فنجونو بهم بده، قربون دستت، می زنی میشکنیش، بعد من مجبور میشم خسارت بدم

نغمه نابود شد......

.......

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: